آیا کسی هست مرا از این خواب بیدار کند؟؟؟ خواب من بغض

 دارد...

"احتمال گریستن من بسیار است"

از من چیزی زاده نمی شود...


چشمان را میبندم/


تا این قومی را نبینم که به دروغ درخت و عشق را/


ستایش میکنند/


 سیب را به آتش رها میکنم که آنان/


 نتوانند سیب را بو کنند و سپس بخورند/


تمام اندام مرا مه فرا گرفته است/


از مه اگر بیرون بیایم/


 این قوم را میبینم که میخواهند/


 رویا و روز مرا بدزند و در باغچه خانه شان دفن کنند/


 .../


 لخته های رویا خونم را احاطه کرده است/


از دستانم دشنه ای قرض میگیرم/


که رگ هایم را بشکافم/


 تا رویا را/


رها کنم‬                              
                        
                         "احمدرضا احمدی" و "من"



سه شنبه


روز های سه شنبه
پایتخت جهان است.




 حال من خوب است...

می گفتم که الان شمال نبودیم که...*

دلم برای سپیده تنگ شده، گرچه هرگز ندیدمش، گرچه جز روی پرده بزرگ زیبا نیست، گرچه کتک خورده و حال خوبی ندارد... دلم برای سپیده ای که "بود" تنگ شده، نه سپیده ای که احتمالا حالا هست: یاد گرفته مادر مروارید باشد و همسر امیر، یاد گرفته تراژدی زندگیش را پشت آن میز کوچک و روی آن صندلی لعنتی خاک کند و برگردد به زندگیِ جدیدِ احمقانه اش، یاد گرفته دیگر اینهمه محکم به توپ ضربه نزند، یاد گرفته هرجا خواست برود اول نظر شوهرش را بپرسد، اصلا فقط جایی برود که شوهرش بگوید، یاد گرفته خودش برنامه ریزی نکند، رفیق بازی نکند...

دلم برای سپیده ای که دروغ می گوید تنگ شده، من این دروغ را، بیرون از آن ویلا و ماشین، بیرون از جمع آن آدمها، توی زندگی هم دوست دارم... این دروغ ساده زن و شوهری، دروغ ساده خالی بودن ویلا، دروغ ساده...(ساده؟؟) وجود نداشتن یک آدم سوم وسط این خط صاف...هیچ کس فکر کرد نفع سپیده چه بود؟ چرا همه چیزهایی را که نبود می گفت هست و همه آنهایی را که بود می گفت نیست؟؟

سپیده از همه آدمهای توی ویلا رفیق تر بود، دلش می خواست آرامش و لذتشان را چیزی-هیچ چیز- به هم نریزد... حتی اگر در عوض، درون خودش غوغا باشد، سپیده آرامش خودش را می فروخت تا برای دیگران شادی بخرد...

سپیده های توی ما رویشان نمی شود بیدار شوند، می ترسند. از امیر و پیمان و شهره که هر روز توی سرشان بزنند و نگاه های  معنی دار تحویلشان بدهند...از نازی و منوچهر که نفهمند و نبینند...از احمد که حسرت همیشه شان است...


* سپیده

سلام قرمزها... سبزها... طلایی ها...


باورم نمی شود.....تمام شد، این تابستان عجیب خطرناک پر ماجرا تمام شد!


سفر، خنده های بی دلیلِ با آرامش، خیابان، رقص در غبار(بخوانید تنگنا و بی وقتی)، جیغ های اسپانیایی، اشک های ایتالیایی-هلندی، سکوت آلمانی، تشنگی، بی "ربنا"یی، عکس های روی دیوار، دیر وقتِ شب، بی "جان مریم"ی، غریبه های "دوست" شده، سیگارها و دروغ ها، خبر... خبرهای بد، دوست های "دشمن" شده، دوست های دشمن "بوده"، جلسه، جلسه، جلسه، سنجاقک، سنجاقکِ من، غم، حرفهای دلم، خنده های نوشتنی، صورتک های شنیدنی...
تمام شد!


سلام می کنم به فردا! به نجات من از کسالت و خاطره... به مانتو شلوارهای سرمه ای، به صدایِ از گوشخراشی دور شده زنگ، به چای 9 صبح و روان نویس سبز، به خواب آلودگی صبح و خستگی عصر، به بوفه پر رفت و آمد و کتابخانه سوت و کور دانشکده، به "استاد حجم امتحان زیاده" خودم، به "خانم حجم امتحان زیاده" بچه ها، به مریمِ معلم، به مریمِ دانشجو...
به ترافیک وحشتناک اول مهر، به جیغ های نزدیک در مدرسه، به صف، به پیام هایی که گوش نمی دهیم، به کلاس!


سلام می کنم به سالی سخت... سالی بسیار سخت با جای خالی آدمهای خوب و امید... این مُسکنِ همیشه!


به نظر شما تحقق کدام گزینه عجیب تر است؟؟


1. صعود تیم ایران به رتبه پنجم جهان در رده بندی فیفا

2.بسیجی شدن کورش

3.شنیدن کلمات رئیس جمهور فعلی از دهان رئیس جمهور قبلی(با در نظر گرفتن این نکته که "ما" فعلا رئیس جمهور نداریم!)

4. تمام شدن پایان نامه من در مدت قانونی




*راهنمایی: گزینه 1 را نمی توانید انتخاب کنید چون ما همین حالا هم جزء پنج تیم برتر هستیم فقط تحریم ها و لابی های کثیف جهانی نمی گذارند مطرح شویم.



سید محمود طالقانی






سید محمود طالقانی


مرد دین بود اما از دین سد نساخت، خود را به دین و دنیا آزمود و سربلند بیرون آمد. راهی که انتخاب کرده بود - انقلابی که او می خواست- برای همه ما جا داشت، همه آن ها که ساکت بودند و همه آن ها که فریاد می زدند.
هم ملی بود و هم مذهبی،که ملیتش شرفش بود و مذهبش آبروی درونش، و هرگز نگفت آن کس که مثل من نیست، اصلا "نباشد".
"اجباری حتی برای زن‌های مسلمان هم نیست.چه اجباری؟ حضرت آیت‌الله خمینی نصیحتی کردند مانند پدری که به فرزندش نصیحت می‌کند راهنمائیش می‌کند که شما اینجور باشید به این سبک باشید."(اسفند 57)








نماز جمعه می خواند، مثل امروز در دو خطبه. مثل امروز و همیشه : "اوصیکم بتقوی الله و نظم امرکم"
 اما آدمها را به جان هم نمی انداخت. وقتی "وصیت می کرد ما را به تقوا"، چهره اش شبیه معاویه نبود. هیچ جای قلبش را کینه نگرفته بود... مردم غمگین و خشمگین کشورش را متهم نمی کرد به گرفتن حق حساب های میلیارد دلاری....
همانقدر که خلخالی دستور اعدام می داد، طالقانی می بخشید... همانقدر که گیلانی جان انسان می گرفت او زندگی را به انسان بر می گرداند... همانقدر که اسیر بودند آزاده بود...


به یادش، در سالمرگش، تمام قد می ایستم...

تو نباید بخوابی.... نه....


شب بیداری این لحظه ها مثل سطلی است که بگذاری زیر سقف اتاق، همانجا که مدام

 چکه می کند. سطل هی پر شود و تو هی ببریش لب ایوان خالیش کنی و دوباره پر

 شود و ...تو مدام در رفت و آمد باشی و هی خودت را لعنت کنی که تنبلیِ دیروز می

ارزید به این سقف سوراخ؟؟


بیداری... در و دیوار تو را می خورد و به روی خودت نمی آوری. تو محکومی به

 قوی بودن. به قوی ماندن. کلمه ها از جلوی چشم و نوک خودکارت فرار می کنند و

 تو هنوز مقاومت می کنی... تو اسطوره ای. تو کسی را نمی رنجانی،فقط با

بزرگترین تیشه ای که سراغ داری آرام داری خودت را تمام می کنی.


حرفهایت روی پوسته های لبت که از بس جویدیشان دارند سرخِ خون می شوند، مانده،

 ماسیده، پوسیده.... حرف بزنی؟ نه... تو می توانی از پسش بر بیایی. تازه از طرفی،

 مگر آدمها بیکارند؟وقت اضافی دارند؟ آدمها وقت اضافیشان را می خوابند!


بیداری...به سر خوشی آدمها در آخرین نفس های  شهر فکر می کنی و لبخند می

زنی...آدمهایی هستند که بی خیال شب بیداری تو، روز و شب خوابند. این خوب است،

 این خیلی خوب است. مردم زنده اند.




تو اما به خودت افتخار کن. تو قله های ایستادگی اندوهناکت را فتح کرده ای!

چه!



این "چه گوارا"ی لعنتی گفته:


                 شاد بودن، بهترین انتقامیست که می شود از زندگی گرفت.



اما نگفته*
                چرا "انتقام" ؟

                حتما باید یک انتقامی از زندگی گرفت که حالا این "شاد بودن" بهترینش است؟

                چرا وقتی می خواهیم مردم را به یک صفت خوب تشویق کنیم اول می ترسانیمشان؟!








* : یاد پارازیت افتادم!


پی نوشت: من چه گوارا را دوست دارم اما انتقام را نه.

اشک رازیست...



دگربارت چو بینم شاد بینم                      سرت سبز و دلت آباد بینم



ای وای.....

شهریار شهر سنگستان

کودتا: برانداختن حکومت با استفاده از قوای نظامی کشور و تسلط بر اوضاع و روی کار آوردن حکومتی نو.(لغت نامه دهخدا)


تا سال پیش از کنار این کلمه رد می شدیم.هر مرداد به یاد پیر احمدآباد حسرتی و افسوسی...و تمام.حالا اما به لطف "فتنه"ای


 که مثل صاعقه بر هستیمان زد کلمه آشنایی است برای همه مان.


قبلتر وقتی می خواندم و می شنیدم از کودتا، تصویری عظیم از لشکرکشی نظامیان و تیراندازی های پی در پی در ذهنم ساخته می


شد.آنقدر دور بود و گنگ که نمی خواستم کاملش کنم و تعجب می کردم که چطور در فاصله "یک صبح تا ظهر" تنها حکومتی


 که متعلق به مردم و مظهر مقاومت ملی بود در هم پاشید.....اما وقتی صبح 23خرداد در یکی از کوچه های روشن میدان فاطمی


 اولین ضربه باتوم را بر سر پسری که روی زمین افتاده بود دیدم، وقتی عصر همان روز میان جمعیت فریاد "پیام تبریک هم


 صادر شد" را شنیدم،وقتی گاز اشک آور در یک قدمی موتورهای سوخته و دختران مستاصل و پسران حیرت زده بود فهمیدم که


اصلا کودتا یعنی چند ماه،چه بسا چند سال توطئه و برنامه ریزی، و "یک صبح تا ظهر" اجرا.






دکتر مصدق را هم مثل بقیه آزاداندیشان در کتابهای درسی خط خطی کرده اند،در داخل به توده ای ها وصلش می کنند و در خارج


به مذهبی ها.حتی آنها که با هم دشمنند،از سلطنت طلب بگیر تا مرتجع مذهبی در نفی او متحدند و همین،نشانه حقانیت اوست.




...بلی، دزدان دریایی و قوم جادوان و خیل غوغایی

به شهرش حمله آوردند

و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر:

"دلیران من! ای شیران

زنان!مردان!جوانان!کودکان!پیران!"

وبسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت

اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون، هر دست یا دستان،

صدایی بر نیامد از سری،زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند.

از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان

رازی با من است...

رازی بزرگ با من است...


در عمیق ترین شیار صورتم چیزی پنهان کرده ام:


 خنجری شاید.


از باقی مانده نگاه های هرز مردم این کوچه ها که رد می شوم، با همین خنجر، لبخندهای کشداری را که تحویلم می دهند می شکافم.


وقتی وقاحت را روی تمام دیوارهای شهر می بینم،وقتی مردم داری مساوی می شود با پرده دری، وقتی آدم بزرگ هایمان برای جمله های خجالت آور یک مرد کوچک چاله میدانی دست می زنند، خنجر کوچک زهرآلودم را نشانشان می دهم.


دور و برم را می بینم که پر است از رفتن و دور شدن. و آنها که مانده اند،آنها که می مانند ابایی ندارند از خیانت، خیانت در عشق،خیانت در مبارزه، خیانت به خود...آنوقت این خنجر کوچک، این راز بزرگ مثل سلاحی مخفی به دادم می رسد تا در خلوتم بمیرم و از خاکسترم برخیزم.

دارم بدرقه ات می کنم...با شکوه تر از این؟!

سپردمت به بادِ هرجایی
                      -رفیقت-

گفتم: " ببرش به درک،

بیندازش در عمیق ترین گسلِ هرزگی"

ببخش!

نشانی دیگری نداشتم!

وقتی هر کس سر جای خودشه!

دوباره چندین استاد دانشگاه تهران رو باز نشسته شدند! البته خبر جدیدی نیست، تکراری و غم انگیز...اینکه سابقه کار دکتر عالمی رئیس سالهای نزدیک گروه فلسفه دانشکده ادبیات هنوز به 30 نرسیده تا برود...اینکه بعضیها با پیام مستقیم رئیس دانشگاه افتخار باز نشستگی (؟) پیدا می کنن...اینها و خیلی بیش از اینها هست.اما چیزی که باعث شد بین اتفاقهای تلخ این روزها، این رو به روی خودم بیارم گوینده اش بود. این خبر رو مدیر کل دفتر ریاست دانشگاه تهران اعلام کرده.
از بخت خوش ما این آقای مدیر کل، استاد -استاد تمام- دانشکده ما هستن و با پشتکار بسیار و البته لیاقتی که از خودشون نشون دادن پله های ترقی رو بله! ما دانشجوهای محجوب، جویای علم و زبون بسته هم بخواهیم یا نه تو هر دوره باید چند واحدی رو خدمتشون باشیم. از سوابقش -از لیسانس بگیرید راست تا دکترا-که بگذریم سوادش شهره عام و خاصه(البته ما خاص نداریم اونجا، همه مون از عوام هستیم!) داشتم تو جزوه هام می گشتم، کاغذی پیدا کردم از یکی از کلاسهای ایشون. بدون تصحیح و تلخیص می نویسم:

مثنوی 2              8/12/85
حیف این صندلی که تو روش نشستی.
وظیفه سگ در روابط عاشقانه در ادبیات فارسی زجر دادن عاشق بوده.
{آی عشق
چهره آبیت پیدا نیست...}
جن واقعیه بچه ها، سم هم که میگن داره واقعا، اگه بسم الله بگین و آب جوش بریزین در میره
سرگین غلطان جانوریه شبیه سوسک که کم در ادبیات بهش پرداخته شده.
چقد ازت بدم میاد من.چقد درونت شبیه بیرونته.
فرزاد عجب اطلاعاتی داره درباره مبحث سرگین غلطان.به به!
{همه لرزش دست و دلم از آن بود...
از این بود؟ از کدوم بود؟}
صفحه 824 خمار "چک کنم"
خوابم میاد. خیلی خوابم میاد. شیما داره زیر میز دستهای آلوده می خونه، راحله بیگانه آلبر کامو.
اه کاش صبح املت خورده بودم.
"پاک جیب" اینجا یعنی...یعنی...یعنی چی آقای م؟
خدایا نجاتم بده.
{شود کوه آهن چو دریای آب     اگر بشنود نام افراسیاب}
باورم نمیشه داره تموم میشه.
راحله بیگانه رو تموم کرد.

*قضاوت با شما!

هلا، یک... دو... سه... دیگر بار

فنجان چای در دستم مانده و "بی علاقگی"، واژه امروزم است. چیزی را دور خودم تنیده ام که ماهیتش را نمی دانم، شبیه آدم های اطرافم است. شبیه کلافگی های زننده روزهای تابستان و کلاف در هم قبل شال گردن.

فنجان چندم است در این گرما؟ هی پر و خالی می شود و نمی فهمم کی.

اینها که تنیده ام را میشود شکافت؟ اصلا باید شکافت؟ ترسم این است که دستهایم ساییده شود و پاهایم سست شود و تمام روزهایم برود پای این شکافتن و بعد... ببینم پشت اینهمه تار...


"نوشته بود:
-همان!
کسی راز مرا داند،
که از این رو به آن رویم بگرداند"

واژه فردا: روزمرگی!

ما زندگی کردیم...

قرارمون این نبود!
قرار نبود اينهمه زندگي کنيم،قرار نبود محال رو ممکن کنيم و لحظه ها رو هل بديم،قرار نبود تو خودم جا نشم از هجوم خوب بودن شما.
یکي شب رو روشن کرد با خنده هاي کميابش،دست زندگي رو گرفته بود و مي دويد
يکي وسط دايرةالمعارف خوش رنگ و سختش،کلمه آسون "بي نظير" بود
يکي به ظاهر بي خيال بود اما نظم کائنات رو به هم مي ريخت براي ما
يکي چشم پنهان انسان بود بين ما،ديد و فهميد و تازه ام کرد،حتي با سکوتش
يکي تن بچگيش لباسهاي قشنگ کرد و خنديد،خنديد و تنها بود
يکي خوابش بيداري بود و بيداريش دلتنگي و دلتنگيش اشک و اشکش...بي جلد بهتر!
يکي مي جنگيد با نيمه رهاي وجودش و دوست داشتني تر بود وقتي شکست مي خورد!
يکي اونقدر بلند مي خنديد که غصه هاش بترسن و برن و اونقدر بيدار موند که خنکي شرجي شد و شمال به جنوب غربي رسيد
يکي ديوارها رو نشکست،در گذاشت و ازش رد شد،از زير خاکستر و سنگ،آتيش ساخت و نشست و شعله کشيد.مي خنديد و چشم هاش داد مي زدن باور نکن!

امشب تولد يکي از ماست(ميگم ما،که مثلا شريک اين کشف عظيم بي تکرارم.)
يکي که از خودش رد شد اما از ديوار نه.ديوار سخت بود و تو سخت تر، بـــــــــــردي!
نمي دونم چرا تولد آدمارو بهشون تبريک ميگن،اگه يکي رو دوست داري و از به دنيا اومدنش داري کيف مي کني،تبريکشم مال خودته.پس:
         تولدش مبارک بچه ها!

پی نوشت:يه بادبادک دست نخورده هست،ما هستيم و روزای بعد، بدجوری داره صدامون مي کنه.

مذهب علیه مذهب

خدایا!
"جامعه" ام را از بیماری تصوف و معنویت زدگی شفا بخش؛
تا به زندگی و واقعیت باز گردد.
                                          دکتر علی شریعتی

با هر مسلک و عقیده، حتی اگر لائیک هستیم،یاد مردی که از مذهبش بسیار گفت و نوشت اما آن را به کسی تحمیل نکرد-حتی به فرزندانش- با ماست.
اینروزها مجوز که نمی دهند هیچ، اجازه های هرساله را هم لغو می کنند! مراسم سالگرد دکتر شریعتی هم لغو شد، تا ببینیم کی درسش را و نامش را از کتابهای ادبیات دبیرستان خط می زنند.

تو در نماز عشق چه خواندی ؟
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
از مرده ات هنوز
پرهیز می کنند...

هست شب، یک شب دم کرده...

اینجا شبهای دم کرده ای دارد. دستهایش را دور گردن خانه ما گره می زند و هی فشار می دهد...هی فشار می دهد...تا اتاقها کبود شوند و وسایل خانه کبود شوند و مامان و بابا کبود شوند و ما روی تختهایمان کبود شویم،و همه اینها در حالی است که خودمان نمی دانیم چه بر سرمان می آید،خودمان نمی دانیم داریم اکسیژن کم می آوریم و کم کم تمام می شویم.
مدتی بعد، در حالی که ما همچنان نمی فهمیم، ناگهان بابا متوجه می شود. بابا از همه ما با هوشتر است که می فهمد دارد می میرد چون تمام عمر با این ترس زندگی کرده. با یک سرفه بلند بیدار می شود، مثل فنر می جهد و می نشیند هی سرفه می کند و هی مامانم را صدا می زند و بعد مثل اینکه آموزش دیده باشد اشهدش را می گوید و مامان -که از همه ما بیهوشتر است که نمی داند چه فاجعه ای در راه است- اصلا نمی ترسد و از قلب خوابِ بی اکسیژنِ کبودش می گوید: "بخواب رضا، خواب بد دیدی، بخواب"
و ما بچه ها که بین هشیاری و بیهوشی در نوسانیم، گاهی می ترسیم ازنیمه های کبود تر شب و بابا را که به مرگ سلام می کند باور می کنیم، و گاهی خوشایندتر است انگار، که مثل مامان آرام ناله کنیم: "خواب دیدی..."

هست شب،
 یک شب دم کرده و خاک
 رنگ رخ باخته است.
باد - نوباوه‌ي ابر- از بر كوه
سوي من تاخته‌است؛
هست شب همچو ورم‌كرده تني گرم، دراستاده هوا؛
هم از اين روست نمي‌بيند اگر گمشده‌اي راهش را؛
با تنش گرم، بيابان دراز
مرده را ماند، در گورش تنگ؛
به دل سوخته‌ي من ماند؛
به تنم خسته كه مي‌سوزد از هيبت تب؛
هست شب، آري شب.
                                        "نیما یوشیج"


اوقات خوشی نمی گذرد بر ما...

ز خشکسال چه ترسی؟
-که سد بسی بستند،
نه در برابر آب،
که در برابر نور،
و در برابر آواز و در برابر شور...

دیگه از خودم کلمه ای به دنیا نمیاد،تمام شاعران جهان هم کاری نمی تونن بکنن. فردا روز دیگری بود...

اما یه چیز رو میدونم:
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد            پای از این دایره بیرون ننهد تا باشد

ما بودیم... ما دیدیم...

من بودم، من دیدم. درختان سر به هم آورده خیابان ولیعصر را دیدم که راه باز کرده بودند برای سروها.


ما بودیم، ما دیدیم. سوار موج نبودیم، طرفدار کور و کر و دوآتشه امروز و دیروز هم نه. ما بچه های اشکها و لبخندهای خاتمی، بچه های "هر 9 روز یک بحران"، بچه های جامعه و توس بودیم. بچه های 16آذر های با فریاد و بی فریاد، با صبر و بی توهین، بچه های بیزار از شعار "مرده باد".


ما بودیم، ما دیدیم. حلقه های به هم پیوسته لبخندها و دستهایمان را دیدیم که تجریش تا راه آهن را روشن کرد، شور با شعور و بی شعور زنجیره ای را که محکم بود، "انســـانی" بود.


ما بودیم،ما دیدیم، ما شنیدیم که:   "اگر تقلب بشــه       ایران قیامت میشه"


ما هستیم. ما یکسال است در این رستاخیز بزرگ، در این قیامت عظیم شناوریم.

تو از آیین انسانی چه می دانی؟

اعتراف می کنم که وقتی او پا پیش گذاشت،من عقب رفتم. می ترسیدم از محافظه کاری های دوباره و دوباره.از تیرهایی که مدام به سنگ میخورد،دفاع از اصلاحات سخت شده بود، نسل فریب خورده من دیگر اعتماد نمی کرد.
فریاد نمی زدم،چون آدم وقتی اعتقادش را فریاد می زند که به آن ایمان داشته باشد،و من نداشتم.هرچه می توانستم می خواندم، به هر همایش و سخنرانی سرک می کشیدم،اخبار را با ولع می بلعیدم...
اما یک شب خوب خرداد، آنچه را می خواستم یافتم، ما نمی جنگیم برای پول نفت و سینما و ادبیات نابود شده مان، دعوای ما بر سر دولت و مجلس و قانون هم نیست، که اینها همه هست و نیست. ما هستیم که "وقاحت" بیش از این پرده دری نکند،که دیگر دروغ زیر پوست چروکیده این دولت نخزد. می جنگیم برای آبرو و "ادب"مان که به ز دولت است!

سالهای ابری

13سال پیش -یک روز خوب-9صبح - داخلی، خانه
داشتم چشمها رو به زور باز می کردم،جمعه ای بود رخوتناک و پر خواب،اما تشنگی لج کرده بود، بلند شدم،مامان بالای سر بابا با شناسنامه ایستاده بود و انگار ته چشماش برق می زد.
دیگه هیچ جمعه صبحی نخوابیدم.
1سال پیش-همان روز-5عصر-داخلی، استادیوم آزادی
اگر می شد حتی برای پلک زدن هم چشمامو نمی بستم، نه مامان بود نه بابا،اما همه چشمها برق می زد. پدر محمد جهان آرا حرف می زد و من به مردی نگاه می کردم که اون روز، روزش بود.
دیگه هیچ وقت نخوابیدم.
حالا-همان روز-دیر وقت شب-داخلی، خانه
آه اگر آزادی سرودی می خواند...
هنوز بیدارم...
محمد خاتمی امروز روز توست اما حال من خوب نیست، چطور ممکن است؟