ما زندگی کردیم...

قرارمون این نبود!
قرار نبود اينهمه زندگي کنيم،قرار نبود محال رو ممکن کنيم و لحظه ها رو هل بديم،قرار نبود تو خودم جا نشم از هجوم خوب بودن شما.
یکي شب رو روشن کرد با خنده هاي کميابش،دست زندگي رو گرفته بود و مي دويد
يکي وسط دايرةالمعارف خوش رنگ و سختش،کلمه آسون "بي نظير" بود
يکي به ظاهر بي خيال بود اما نظم کائنات رو به هم مي ريخت براي ما
يکي چشم پنهان انسان بود بين ما،ديد و فهميد و تازه ام کرد،حتي با سکوتش
يکي تن بچگيش لباسهاي قشنگ کرد و خنديد،خنديد و تنها بود
يکي خوابش بيداري بود و بيداريش دلتنگي و دلتنگيش اشک و اشکش...بي جلد بهتر!
يکي مي جنگيد با نيمه رهاي وجودش و دوست داشتني تر بود وقتي شکست مي خورد!
يکي اونقدر بلند مي خنديد که غصه هاش بترسن و برن و اونقدر بيدار موند که خنکي شرجي شد و شمال به جنوب غربي رسيد
يکي ديوارها رو نشکست،در گذاشت و ازش رد شد،از زير خاکستر و سنگ،آتيش ساخت و نشست و شعله کشيد.مي خنديد و چشم هاش داد مي زدن باور نکن!

امشب تولد يکي از ماست(ميگم ما،که مثلا شريک اين کشف عظيم بي تکرارم.)
يکي که از خودش رد شد اما از ديوار نه.ديوار سخت بود و تو سخت تر، بـــــــــــردي!
نمي دونم چرا تولد آدمارو بهشون تبريک ميگن،اگه يکي رو دوست داري و از به دنيا اومدنش داري کيف مي کني،تبريکشم مال خودته.پس:
         تولدش مبارک بچه ها!

پی نوشت:يه بادبادک دست نخورده هست،ما هستيم و روزای بعد، بدجوری داره صدامون مي کنه.

۷ نظر:

نادان کل گفت...

دقیقتر بگم ،می شه ساعته 11:55 دقیقه نیمه شب.وقتی که روشنایی رو، شاید ،قشنگ برای اولین بار دیدم.
ممنون که خودت بودی،زنده ترم کردی،همراهم بودی،و در اصل من رو با چیزی که ازش فراری و گنگ بودم، یه کَمَکی آشتی دادی.
آقا تا باشه ازین همسفرها و مسافرت ها و دوستان.
تا تجربه نکنی،ندانی.

ناشناس گفت...

یکی بزرگ کوچک بود .
شب رو روشن می کرد.بی نظیر بود.کائنات رو نظم می داد برای ما. همه چیز و همه کس رو می فهمید و می فهمید و می فهمید. خندید و بچگی می کرد.مست بود و هشیار ، خواب بود و بیدار .اونقدر به روی خودش نیاورد که روی غصه هایش را کم کرد.در ها رو نشون می داد تا از دیوار نپریم .
یکی یکی یکی... یکی شبیه همه یکی مثل هیچکس !

* بلد نیستم تعریف کنم! خوب بود ،‌خیلی خوب بود...

مریم مینایی گفت...

بلد نیستم خجالت بکشم،اما بلدم از اون لبخندای خلگونه خودمون بزنم و بگم: زنده باد ما!

نادان کل گفت...

زنده باد تو.

ندای غرب (میثم منیعی) گفت...

سلام
خوشحال و مفتخرم از این اشنایی.
داستان این روزهای ما از زبان مولانا:
چون خون نخسبد خسروا چشمم کجا خسبد مها / کز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفا / گر لب فروبندم کنون جانم به جوش اید درون / ور بر سرش ابی زنم بر سر زند او جوش را

آرتا گفت...

از اون یکی که اونقدر بلند مي خنده که غصه هاش بترسن خیلی خوشم میاد...

مریم مینایی گفت...

منم از اون یکی خیلی... خوشم نمیاد!!!