امروزِ من


از در خود فرو رفتن می ترسیم... در حالیکه در جریان جاری زندگی فرو رفتن ترسناک تر است!



بی درد و خونریزی می میری... بی اینکه بفهمی خودت را دود کرده ای، بی سیگار

 حتی!

چشمهایش خیال پرتقال بود و آب و آتشِ درهم...من کجایش بودم؟نمی دانم. زندگی بهتر

 بود؟ نمی دانم... دست کم خودم را داشتم...ایستاده بودم سر جایم و به هیچ، لبخند می

 زدم.

اما حالا می روم و نمی دانم کجا...حالا می فهمم که می شود یک سال هم خوب زندگی

کرد... خوب و بی سرانجام!

آیا کسی هست مرا از این خواب بیدار کند؟؟؟ خواب من بغض

 دارد...

"احتمال گریستن من بسیار است"

از من چیزی زاده نمی شود...


چشمان را میبندم/


تا این قومی را نبینم که به دروغ درخت و عشق را/


ستایش میکنند/


 سیب را به آتش رها میکنم که آنان/


 نتوانند سیب را بو کنند و سپس بخورند/


تمام اندام مرا مه فرا گرفته است/


از مه اگر بیرون بیایم/


 این قوم را میبینم که میخواهند/


 رویا و روز مرا بدزند و در باغچه خانه شان دفن کنند/


 .../


 لخته های رویا خونم را احاطه کرده است/


از دستانم دشنه ای قرض میگیرم/


که رگ هایم را بشکافم/


 تا رویا را/


رها کنم‬                              
                        
                         "احمدرضا احمدی" و "من"



سه شنبه


روز های سه شنبه
پایتخت جهان است.




 حال من خوب است...

می گفتم که الان شمال نبودیم که...*

دلم برای سپیده تنگ شده، گرچه هرگز ندیدمش، گرچه جز روی پرده بزرگ زیبا نیست، گرچه کتک خورده و حال خوبی ندارد... دلم برای سپیده ای که "بود" تنگ شده، نه سپیده ای که احتمالا حالا هست: یاد گرفته مادر مروارید باشد و همسر امیر، یاد گرفته تراژدی زندگیش را پشت آن میز کوچک و روی آن صندلی لعنتی خاک کند و برگردد به زندگیِ جدیدِ احمقانه اش، یاد گرفته دیگر اینهمه محکم به توپ ضربه نزند، یاد گرفته هرجا خواست برود اول نظر شوهرش را بپرسد، اصلا فقط جایی برود که شوهرش بگوید، یاد گرفته خودش برنامه ریزی نکند، رفیق بازی نکند...

دلم برای سپیده ای که دروغ می گوید تنگ شده، من این دروغ را، بیرون از آن ویلا و ماشین، بیرون از جمع آن آدمها، توی زندگی هم دوست دارم... این دروغ ساده زن و شوهری، دروغ ساده خالی بودن ویلا، دروغ ساده...(ساده؟؟) وجود نداشتن یک آدم سوم وسط این خط صاف...هیچ کس فکر کرد نفع سپیده چه بود؟ چرا همه چیزهایی را که نبود می گفت هست و همه آنهایی را که بود می گفت نیست؟؟

سپیده از همه آدمهای توی ویلا رفیق تر بود، دلش می خواست آرامش و لذتشان را چیزی-هیچ چیز- به هم نریزد... حتی اگر در عوض، درون خودش غوغا باشد، سپیده آرامش خودش را می فروخت تا برای دیگران شادی بخرد...

سپیده های توی ما رویشان نمی شود بیدار شوند، می ترسند. از امیر و پیمان و شهره که هر روز توی سرشان بزنند و نگاه های  معنی دار تحویلشان بدهند...از نازی و منوچهر که نفهمند و نبینند...از احمد که حسرت همیشه شان است...


* سپیده

سلام قرمزها... سبزها... طلایی ها...


باورم نمی شود.....تمام شد، این تابستان عجیب خطرناک پر ماجرا تمام شد!


سفر، خنده های بی دلیلِ با آرامش، خیابان، رقص در غبار(بخوانید تنگنا و بی وقتی)، جیغ های اسپانیایی، اشک های ایتالیایی-هلندی، سکوت آلمانی، تشنگی، بی "ربنا"یی، عکس های روی دیوار، دیر وقتِ شب، بی "جان مریم"ی، غریبه های "دوست" شده، سیگارها و دروغ ها، خبر... خبرهای بد، دوست های "دشمن" شده، دوست های دشمن "بوده"، جلسه، جلسه، جلسه، سنجاقک، سنجاقکِ من، غم، حرفهای دلم، خنده های نوشتنی، صورتک های شنیدنی...
تمام شد!


سلام می کنم به فردا! به نجات من از کسالت و خاطره... به مانتو شلوارهای سرمه ای، به صدایِ از گوشخراشی دور شده زنگ، به چای 9 صبح و روان نویس سبز، به خواب آلودگی صبح و خستگی عصر، به بوفه پر رفت و آمد و کتابخانه سوت و کور دانشکده، به "استاد حجم امتحان زیاده" خودم، به "خانم حجم امتحان زیاده" بچه ها، به مریمِ معلم، به مریمِ دانشجو...
به ترافیک وحشتناک اول مهر، به جیغ های نزدیک در مدرسه، به صف، به پیام هایی که گوش نمی دهیم، به کلاس!


سلام می کنم به سالی سخت... سالی بسیار سخت با جای خالی آدمهای خوب و امید... این مُسکنِ همیشه!


به نظر شما تحقق کدام گزینه عجیب تر است؟؟


1. صعود تیم ایران به رتبه پنجم جهان در رده بندی فیفا

2.بسیجی شدن کورش

3.شنیدن کلمات رئیس جمهور فعلی از دهان رئیس جمهور قبلی(با در نظر گرفتن این نکته که "ما" فعلا رئیس جمهور نداریم!)

4. تمام شدن پایان نامه من در مدت قانونی




*راهنمایی: گزینه 1 را نمی توانید انتخاب کنید چون ما همین حالا هم جزء پنج تیم برتر هستیم فقط تحریم ها و لابی های کثیف جهانی نمی گذارند مطرح شویم.



سید محمود طالقانی






سید محمود طالقانی


مرد دین بود اما از دین سد نساخت، خود را به دین و دنیا آزمود و سربلند بیرون آمد. راهی که انتخاب کرده بود - انقلابی که او می خواست- برای همه ما جا داشت، همه آن ها که ساکت بودند و همه آن ها که فریاد می زدند.
هم ملی بود و هم مذهبی،که ملیتش شرفش بود و مذهبش آبروی درونش، و هرگز نگفت آن کس که مثل من نیست، اصلا "نباشد".
"اجباری حتی برای زن‌های مسلمان هم نیست.چه اجباری؟ حضرت آیت‌الله خمینی نصیحتی کردند مانند پدری که به فرزندش نصیحت می‌کند راهنمائیش می‌کند که شما اینجور باشید به این سبک باشید."(اسفند 57)








نماز جمعه می خواند، مثل امروز در دو خطبه. مثل امروز و همیشه : "اوصیکم بتقوی الله و نظم امرکم"
 اما آدمها را به جان هم نمی انداخت. وقتی "وصیت می کرد ما را به تقوا"، چهره اش شبیه معاویه نبود. هیچ جای قلبش را کینه نگرفته بود... مردم غمگین و خشمگین کشورش را متهم نمی کرد به گرفتن حق حساب های میلیارد دلاری....
همانقدر که خلخالی دستور اعدام می داد، طالقانی می بخشید... همانقدر که گیلانی جان انسان می گرفت او زندگی را به انسان بر می گرداند... همانقدر که اسیر بودند آزاده بود...


به یادش، در سالمرگش، تمام قد می ایستم...

تو نباید بخوابی.... نه....


شب بیداری این لحظه ها مثل سطلی است که بگذاری زیر سقف اتاق، همانجا که مدام

 چکه می کند. سطل هی پر شود و تو هی ببریش لب ایوان خالیش کنی و دوباره پر

 شود و ...تو مدام در رفت و آمد باشی و هی خودت را لعنت کنی که تنبلیِ دیروز می

ارزید به این سقف سوراخ؟؟


بیداری... در و دیوار تو را می خورد و به روی خودت نمی آوری. تو محکومی به

 قوی بودن. به قوی ماندن. کلمه ها از جلوی چشم و نوک خودکارت فرار می کنند و

 تو هنوز مقاومت می کنی... تو اسطوره ای. تو کسی را نمی رنجانی،فقط با

بزرگترین تیشه ای که سراغ داری آرام داری خودت را تمام می کنی.


حرفهایت روی پوسته های لبت که از بس جویدیشان دارند سرخِ خون می شوند، مانده،

 ماسیده، پوسیده.... حرف بزنی؟ نه... تو می توانی از پسش بر بیایی. تازه از طرفی،

 مگر آدمها بیکارند؟وقت اضافی دارند؟ آدمها وقت اضافیشان را می خوابند!


بیداری...به سر خوشی آدمها در آخرین نفس های  شهر فکر می کنی و لبخند می

زنی...آدمهایی هستند که بی خیال شب بیداری تو، روز و شب خوابند. این خوب است،

 این خیلی خوب است. مردم زنده اند.




تو اما به خودت افتخار کن. تو قله های ایستادگی اندوهناکت را فتح کرده ای!

چه!



این "چه گوارا"ی لعنتی گفته:


                 شاد بودن، بهترین انتقامیست که می شود از زندگی گرفت.



اما نگفته*
                چرا "انتقام" ؟

                حتما باید یک انتقامی از زندگی گرفت که حالا این "شاد بودن" بهترینش است؟

                چرا وقتی می خواهیم مردم را به یک صفت خوب تشویق کنیم اول می ترسانیمشان؟!








* : یاد پارازیت افتادم!


پی نوشت: من چه گوارا را دوست دارم اما انتقام را نه.