سه شنبه


روز های سه شنبه
پایتخت جهان است.




 حال من خوب است...

می گفتم که الان شمال نبودیم که...*

دلم برای سپیده تنگ شده، گرچه هرگز ندیدمش، گرچه جز روی پرده بزرگ زیبا نیست، گرچه کتک خورده و حال خوبی ندارد... دلم برای سپیده ای که "بود" تنگ شده، نه سپیده ای که احتمالا حالا هست: یاد گرفته مادر مروارید باشد و همسر امیر، یاد گرفته تراژدی زندگیش را پشت آن میز کوچک و روی آن صندلی لعنتی خاک کند و برگردد به زندگیِ جدیدِ احمقانه اش، یاد گرفته دیگر اینهمه محکم به توپ ضربه نزند، یاد گرفته هرجا خواست برود اول نظر شوهرش را بپرسد، اصلا فقط جایی برود که شوهرش بگوید، یاد گرفته خودش برنامه ریزی نکند، رفیق بازی نکند...

دلم برای سپیده ای که دروغ می گوید تنگ شده، من این دروغ را، بیرون از آن ویلا و ماشین، بیرون از جمع آن آدمها، توی زندگی هم دوست دارم... این دروغ ساده زن و شوهری، دروغ ساده خالی بودن ویلا، دروغ ساده...(ساده؟؟) وجود نداشتن یک آدم سوم وسط این خط صاف...هیچ کس فکر کرد نفع سپیده چه بود؟ چرا همه چیزهایی را که نبود می گفت هست و همه آنهایی را که بود می گفت نیست؟؟

سپیده از همه آدمهای توی ویلا رفیق تر بود، دلش می خواست آرامش و لذتشان را چیزی-هیچ چیز- به هم نریزد... حتی اگر در عوض، درون خودش غوغا باشد، سپیده آرامش خودش را می فروخت تا برای دیگران شادی بخرد...

سپیده های توی ما رویشان نمی شود بیدار شوند، می ترسند. از امیر و پیمان و شهره که هر روز توی سرشان بزنند و نگاه های  معنی دار تحویلشان بدهند...از نازی و منوچهر که نفهمند و نبینند...از احمد که حسرت همیشه شان است...


* سپیده