چشمان را میبندم/
تا این قومی را نبینم که به دروغ درخت و عشق را/
ستایش میکنند/
سیب را به آتش رها میکنم که آنان/
نتوانند سیب را بو کنند و سپس بخورند/
تمام اندام مرا مه فرا گرفته است/
از مه اگر بیرون بیایم/
این قوم را میبینم که میخواهند/
رویا و روز مرا بدزند و در باغچه خانه شان دفن کنند/
.../
لخته های رویا خونم را احاطه کرده است/
از دستانم دشنه ای قرض میگیرم/
که رگ هایم را بشکافم/
تا رویا را/
رها کنم
"احمدرضا احمدی" و "من"