باورم نمی شود.....تمام شد، این تابستان عجیب خطرناک پر ماجرا تمام شد!
سفر، خنده های بی دلیلِ با آرامش، خیابان، رقص در غبار(بخوانید تنگنا و بی وقتی)، جیغ های اسپانیایی، اشک های ایتالیایی-هلندی، سکوت آلمانی، تشنگی، بی "ربنا"یی، عکس های روی دیوار، دیر وقتِ شب، بی "جان مریم"ی، غریبه های "دوست" شده، سیگارها و دروغ ها، خبر... خبرهای بد، دوست های "دشمن" شده، دوست های دشمن "بوده"، جلسه، جلسه، جلسه، سنجاقک، سنجاقکِ من، غم، حرفهای دلم، خنده های نوشتنی، صورتک های شنیدنی...
تمام شد!
سلام می کنم به فردا! به نجات من از کسالت و خاطره... به مانتو شلوارهای سرمه ای، به صدایِ از گوشخراشی دور شده زنگ، به چای 9 صبح و روان نویس سبز، به خواب آلودگی صبح و خستگی عصر، به بوفه پر رفت و آمد و کتابخانه سوت و کور دانشکده، به "استاد حجم امتحان زیاده" خودم، به "خانم حجم امتحان زیاده" بچه ها، به مریمِ معلم، به مریمِ دانشجو...
به ترافیک وحشتناک اول مهر، به جیغ های نزدیک در مدرسه، به صف، به پیام هایی که گوش نمی دهیم، به کلاس!
سلام می کنم به سالی سخت... سالی بسیار سخت با جای خالی آدمهای خوب و امید... این مُسکنِ همیشه!