اشک رازیست...



دگربارت چو بینم شاد بینم                      سرت سبز و دلت آباد بینم



ای وای.....

شهریار شهر سنگستان

کودتا: برانداختن حکومت با استفاده از قوای نظامی کشور و تسلط بر اوضاع و روی کار آوردن حکومتی نو.(لغت نامه دهخدا)


تا سال پیش از کنار این کلمه رد می شدیم.هر مرداد به یاد پیر احمدآباد حسرتی و افسوسی...و تمام.حالا اما به لطف "فتنه"ای


 که مثل صاعقه بر هستیمان زد کلمه آشنایی است برای همه مان.


قبلتر وقتی می خواندم و می شنیدم از کودتا، تصویری عظیم از لشکرکشی نظامیان و تیراندازی های پی در پی در ذهنم ساخته می


شد.آنقدر دور بود و گنگ که نمی خواستم کاملش کنم و تعجب می کردم که چطور در فاصله "یک صبح تا ظهر" تنها حکومتی


 که متعلق به مردم و مظهر مقاومت ملی بود در هم پاشید.....اما وقتی صبح 23خرداد در یکی از کوچه های روشن میدان فاطمی


 اولین ضربه باتوم را بر سر پسری که روی زمین افتاده بود دیدم، وقتی عصر همان روز میان جمعیت فریاد "پیام تبریک هم


 صادر شد" را شنیدم،وقتی گاز اشک آور در یک قدمی موتورهای سوخته و دختران مستاصل و پسران حیرت زده بود فهمیدم که


اصلا کودتا یعنی چند ماه،چه بسا چند سال توطئه و برنامه ریزی، و "یک صبح تا ظهر" اجرا.






دکتر مصدق را هم مثل بقیه آزاداندیشان در کتابهای درسی خط خطی کرده اند،در داخل به توده ای ها وصلش می کنند و در خارج


به مذهبی ها.حتی آنها که با هم دشمنند،از سلطنت طلب بگیر تا مرتجع مذهبی در نفی او متحدند و همین،نشانه حقانیت اوست.




...بلی، دزدان دریایی و قوم جادوان و خیل غوغایی

به شهرش حمله آوردند

و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر:

"دلیران من! ای شیران

زنان!مردان!جوانان!کودکان!پیران!"

وبسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت

اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون، هر دست یا دستان،

صدایی بر نیامد از سری،زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند.

از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان

رازی با من است...

رازی بزرگ با من است...


در عمیق ترین شیار صورتم چیزی پنهان کرده ام:


 خنجری شاید.


از باقی مانده نگاه های هرز مردم این کوچه ها که رد می شوم، با همین خنجر، لبخندهای کشداری را که تحویلم می دهند می شکافم.


وقتی وقاحت را روی تمام دیوارهای شهر می بینم،وقتی مردم داری مساوی می شود با پرده دری، وقتی آدم بزرگ هایمان برای جمله های خجالت آور یک مرد کوچک چاله میدانی دست می زنند، خنجر کوچک زهرآلودم را نشانشان می دهم.


دور و برم را می بینم که پر است از رفتن و دور شدن. و آنها که مانده اند،آنها که می مانند ابایی ندارند از خیانت، خیانت در عشق،خیانت در مبارزه، خیانت به خود...آنوقت این خنجر کوچک، این راز بزرگ مثل سلاحی مخفی به دادم می رسد تا در خلوتم بمیرم و از خاکسترم برخیزم.

دارم بدرقه ات می کنم...با شکوه تر از این؟!

سپردمت به بادِ هرجایی
                      -رفیقت-

گفتم: " ببرش به درک،

بیندازش در عمیق ترین گسلِ هرزگی"

ببخش!

نشانی دیگری نداشتم!