رازی با من است...

رازی بزرگ با من است...


در عمیق ترین شیار صورتم چیزی پنهان کرده ام:


 خنجری شاید.


از باقی مانده نگاه های هرز مردم این کوچه ها که رد می شوم، با همین خنجر، لبخندهای کشداری را که تحویلم می دهند می شکافم.


وقتی وقاحت را روی تمام دیوارهای شهر می بینم،وقتی مردم داری مساوی می شود با پرده دری، وقتی آدم بزرگ هایمان برای جمله های خجالت آور یک مرد کوچک چاله میدانی دست می زنند، خنجر کوچک زهرآلودم را نشانشان می دهم.


دور و برم را می بینم که پر است از رفتن و دور شدن. و آنها که مانده اند،آنها که می مانند ابایی ندارند از خیانت، خیانت در عشق،خیانت در مبارزه، خیانت به خود...آنوقت این خنجر کوچک، این راز بزرگ مثل سلاحی مخفی به دادم می رسد تا در خلوتم بمیرم و از خاکسترم برخیزم.

۱۹ نظر:

حامد تبار گفت...

سلاح تو خنجر و در عمیق ترین شیار صورتت و در عمیق ترین چشمه های چشمم ، من هم سلاحی ندارم جز اشک...
انگار ناخودآگاه دارم کمیل میخونم برات...

زهرا مهربان گفت...

.....
اشک در میانه رازیست!

مریم مینایی گفت...

برای شما آشناست...

نادان کل گفت...

آغازش این چنین بود....
می خواهم خنجری سازم ...
در دل خونشان.
دل خون آنانی که می پندارند،
حبل ورید اند
همدم عصیان و تقلا اند.. ...
آری ...
عریانیِ خنجری پنهان
بیخ گلویم می خارد...
دستهایشان تا حلقوم من دراز شده...
کودکی گلگونم را می خواهند بیرون کشند
بودند کنارم بچه هایی خسته از کودکی
و کودکانی به بزرگیِ خستگی
وبزرگانی که خسته از کودکی اند
بودند ،کودکانی بودند که از میان رفتند
بزرگ شدند.
به خیالشان بزرگی ...آخر دنیاست.
و مرگ احساس...
و عاقل اندر سفیه
چیره اند
بر مردار کودکیشان.
مردار کودکیشان.
میندیشند این راه زیبای
منتهی به بزرگ آباد آخرین است.
دنیایی به بزرگی دست هایشان.
و پاهایشان.
من خنجری پنهان داشتم...
و ...
عریانی آن، پیش چشمشان
تنها قطره ای..قطره ای خون می نمود.
زخمی ساده.

نادان کل گفت...

دو یا سه بار مطلبت رو خوندم رفیق عزیز،خواستم نظر بذارم،یهو همین جوری دلم خواست ادامه بدم جمله ها م رو ،کلمه ها رو....این همچین یه برداشت آزاد یا هر چی که اسمش رو می ذارن از پستت بود.

ندای غرب (میثم منیعی) گفت...

سلام
چقدر خوب این ناگفته ها را بیان کردید و به تصویر کشیدید.

حامد تبار گفت...

من که جوابمو دیدم حالا چرا الآن دیگه نیست الله اعلم (;

مریم مینایی گفت...

به نادان کل:
دستهایشان را ببریم از حلقوممان؟ بیا بگذاریم باشند. چه باک از فریادها و عصیانشان؟که مرد میدان بودن دست و پای بزرگ نه، دل بزرگ می خواهد...

این نظر بود یا مانیفست دختر؟
حالمو خوب کرد،خوبتر.
این برداشت آزاد یادم آورد که این نوشتن با تو همون کاری رو می کنه که کلمه با خطیب و جادو با جادوگر و پتک با آهنگر...
مرسی رفیق از اینهمه پرواز درست ذهن.

به حامد تبار:
نخواستم برداشت خودمو به خواننده تحمیل کنم و از این حرفا!
شما ببخش!

مهدی گفت...

من همیشه عاشق خنجرهایی بوده ام
که بر پشتم فرو رفته اند.

خنجر تو اما
مبارک است

سياوش خوشدل گفت...

من گمان مي كنم شان پرده دري را پايين آورده اي.

شادی کوچیکه گفت...

ای بابا!
اون از کیان اینم از شما
چرا همه جا حرف از خنجرو خیانت و ازین جور حرفاست؟؟؟؟

سينا برادران گفت...

با درود فراوان!
ممنون از حضور گرمتان
سراسر اگر زرد و پ‍ژمرده ايم
ولي دل به پايير نسپرده ايم
چو گلدان خالي لب پنجره
پر از خاطرات ترك خورده ايم.
شب دراز و سياه روشني صبح را فرياد مي كرد.

ناشناس گفت...

موافقم با شادی ! چه خبره جنگ شده ؟
همه خنجرهاشونو دراوردن ؟!

حامد تبار گفت...

آدرس جديدم با يك h اضافه و بدون فيلتر:
haamedaaneh.blogspot.com

فاطمه گفت...

صورتت آخرین بار شیار نداشت که آخه...!!

مریم مینایی گفت...

به شادی کوچیکه و نرگص:
جنگ داخلی با دشمن داخلی غالبا به شکست منجر می شود. پس خنجر من یا کیان یا شاید همه ما هر سلاحی است که حتی لحظه ای شاید،بتواند زخم های چرکی را بشکافد و عمیق تر ببیند.
اینجا هیچ کس جنگ را دوست ندارد.مخصوصا بچه های جنگ!

به فاطمه:
اِ...ندیدی واقعا؟؟ پس چه جوری اینا همه دیدن؟؟ یا اینا دروغ میگن یا تو حواست پرته.که دومی به حقیقت نزدیکتره!
یه بار دیگه 2خط آخرو بخون.

K گفت...

اینجا سیاه نیست ولی خیلی تاریکه...
"کشدار" بودن لبخند ها رو کاملا حس کردم ،این کش اومدن رو.
به شادی و نرگص که باهاش موافقه:
گفتم سلاحی با من نیست!

مریم مینایی گفت...

سبز تاریک...
یه کم روشنش کردم برای تو و خودم که عادت نکنم به تاریکی. هنوز تاریکه؟

K گفت...

هنوز تاریکه ولی بهتره!!مرسی!