مذهب علیه مذهب

خدایا!
"جامعه" ام را از بیماری تصوف و معنویت زدگی شفا بخش؛
تا به زندگی و واقعیت باز گردد.
                                          دکتر علی شریعتی

با هر مسلک و عقیده، حتی اگر لائیک هستیم،یاد مردی که از مذهبش بسیار گفت و نوشت اما آن را به کسی تحمیل نکرد-حتی به فرزندانش- با ماست.
اینروزها مجوز که نمی دهند هیچ، اجازه های هرساله را هم لغو می کنند! مراسم سالگرد دکتر شریعتی هم لغو شد، تا ببینیم کی درسش را و نامش را از کتابهای ادبیات دبیرستان خط می زنند.

تو در نماز عشق چه خواندی ؟
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
از مرده ات هنوز
پرهیز می کنند...

هست شب، یک شب دم کرده...

اینجا شبهای دم کرده ای دارد. دستهایش را دور گردن خانه ما گره می زند و هی فشار می دهد...هی فشار می دهد...تا اتاقها کبود شوند و وسایل خانه کبود شوند و مامان و بابا کبود شوند و ما روی تختهایمان کبود شویم،و همه اینها در حالی است که خودمان نمی دانیم چه بر سرمان می آید،خودمان نمی دانیم داریم اکسیژن کم می آوریم و کم کم تمام می شویم.
مدتی بعد، در حالی که ما همچنان نمی فهمیم، ناگهان بابا متوجه می شود. بابا از همه ما با هوشتر است که می فهمد دارد می میرد چون تمام عمر با این ترس زندگی کرده. با یک سرفه بلند بیدار می شود، مثل فنر می جهد و می نشیند هی سرفه می کند و هی مامانم را صدا می زند و بعد مثل اینکه آموزش دیده باشد اشهدش را می گوید و مامان -که از همه ما بیهوشتر است که نمی داند چه فاجعه ای در راه است- اصلا نمی ترسد و از قلب خوابِ بی اکسیژنِ کبودش می گوید: "بخواب رضا، خواب بد دیدی، بخواب"
و ما بچه ها که بین هشیاری و بیهوشی در نوسانیم، گاهی می ترسیم ازنیمه های کبود تر شب و بابا را که به مرگ سلام می کند باور می کنیم، و گاهی خوشایندتر است انگار، که مثل مامان آرام ناله کنیم: "خواب دیدی..."

هست شب،
 یک شب دم کرده و خاک
 رنگ رخ باخته است.
باد - نوباوه‌ي ابر- از بر كوه
سوي من تاخته‌است؛
هست شب همچو ورم‌كرده تني گرم، دراستاده هوا؛
هم از اين روست نمي‌بيند اگر گمشده‌اي راهش را؛
با تنش گرم، بيابان دراز
مرده را ماند، در گورش تنگ؛
به دل سوخته‌ي من ماند؛
به تنم خسته كه مي‌سوزد از هيبت تب؛
هست شب، آري شب.
                                        "نیما یوشیج"


اوقات خوشی نمی گذرد بر ما...

ز خشکسال چه ترسی؟
-که سد بسی بستند،
نه در برابر آب،
که در برابر نور،
و در برابر آواز و در برابر شور...

دیگه از خودم کلمه ای به دنیا نمیاد،تمام شاعران جهان هم کاری نمی تونن بکنن. فردا روز دیگری بود...

اما یه چیز رو میدونم:
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد            پای از این دایره بیرون ننهد تا باشد

ما بودیم... ما دیدیم...

من بودم، من دیدم. درختان سر به هم آورده خیابان ولیعصر را دیدم که راه باز کرده بودند برای سروها.


ما بودیم، ما دیدیم. سوار موج نبودیم، طرفدار کور و کر و دوآتشه امروز و دیروز هم نه. ما بچه های اشکها و لبخندهای خاتمی، بچه های "هر 9 روز یک بحران"، بچه های جامعه و توس بودیم. بچه های 16آذر های با فریاد و بی فریاد، با صبر و بی توهین، بچه های بیزار از شعار "مرده باد".


ما بودیم، ما دیدیم. حلقه های به هم پیوسته لبخندها و دستهایمان را دیدیم که تجریش تا راه آهن را روشن کرد، شور با شعور و بی شعور زنجیره ای را که محکم بود، "انســـانی" بود.


ما بودیم،ما دیدیم، ما شنیدیم که:   "اگر تقلب بشــه       ایران قیامت میشه"


ما هستیم. ما یکسال است در این رستاخیز بزرگ، در این قیامت عظیم شناوریم.

تو از آیین انسانی چه می دانی؟

اعتراف می کنم که وقتی او پا پیش گذاشت،من عقب رفتم. می ترسیدم از محافظه کاری های دوباره و دوباره.از تیرهایی که مدام به سنگ میخورد،دفاع از اصلاحات سخت شده بود، نسل فریب خورده من دیگر اعتماد نمی کرد.
فریاد نمی زدم،چون آدم وقتی اعتقادش را فریاد می زند که به آن ایمان داشته باشد،و من نداشتم.هرچه می توانستم می خواندم، به هر همایش و سخنرانی سرک می کشیدم،اخبار را با ولع می بلعیدم...
اما یک شب خوب خرداد، آنچه را می خواستم یافتم، ما نمی جنگیم برای پول نفت و سینما و ادبیات نابود شده مان، دعوای ما بر سر دولت و مجلس و قانون هم نیست، که اینها همه هست و نیست. ما هستیم که "وقاحت" بیش از این پرده دری نکند،که دیگر دروغ زیر پوست چروکیده این دولت نخزد. می جنگیم برای آبرو و "ادب"مان که به ز دولت است!