هست شب، یک شب دم کرده...

اینجا شبهای دم کرده ای دارد. دستهایش را دور گردن خانه ما گره می زند و هی فشار می دهد...هی فشار می دهد...تا اتاقها کبود شوند و وسایل خانه کبود شوند و مامان و بابا کبود شوند و ما روی تختهایمان کبود شویم،و همه اینها در حالی است که خودمان نمی دانیم چه بر سرمان می آید،خودمان نمی دانیم داریم اکسیژن کم می آوریم و کم کم تمام می شویم.
مدتی بعد، در حالی که ما همچنان نمی فهمیم، ناگهان بابا متوجه می شود. بابا از همه ما با هوشتر است که می فهمد دارد می میرد چون تمام عمر با این ترس زندگی کرده. با یک سرفه بلند بیدار می شود، مثل فنر می جهد و می نشیند هی سرفه می کند و هی مامانم را صدا می زند و بعد مثل اینکه آموزش دیده باشد اشهدش را می گوید و مامان -که از همه ما بیهوشتر است که نمی داند چه فاجعه ای در راه است- اصلا نمی ترسد و از قلب خوابِ بی اکسیژنِ کبودش می گوید: "بخواب رضا، خواب بد دیدی، بخواب"
و ما بچه ها که بین هشیاری و بیهوشی در نوسانیم، گاهی می ترسیم ازنیمه های کبود تر شب و بابا را که به مرگ سلام می کند باور می کنیم، و گاهی خوشایندتر است انگار، که مثل مامان آرام ناله کنیم: "خواب دیدی..."

هست شب،
 یک شب دم کرده و خاک
 رنگ رخ باخته است.
باد - نوباوه‌ي ابر- از بر كوه
سوي من تاخته‌است؛
هست شب همچو ورم‌كرده تني گرم، دراستاده هوا؛
هم از اين روست نمي‌بيند اگر گمشده‌اي راهش را؛
با تنش گرم، بيابان دراز
مرده را ماند، در گورش تنگ؛
به دل سوخته‌ي من ماند؛
به تنم خسته كه مي‌سوزد از هيبت تب؛
هست شب، آري شب.
                                        "نیما یوشیج"


۱۷ نظر:

فاطمه گفت...

شبیه فیلما بود!
گاز خونتونو گرفته بوده؟!؟
P:

حامد گفت...

ترسیدم...
میترسم...

مریم مینایی گفت...

نه فاطمه، من خونمونو گاز گرفته بودم!

زهرا مهربان گفت...

خانه ام آتش گرفتست،آتشی جانسوز....
....
وای بر من....

من مطمئنم خواب می بینی مریم!

حانیه گفت...

آره.انگار خوشایندتر از این وجود نداره که برا خودمون زمزمه کنیم اینا همش خوابه....یه خواب تلخ.که بعدش بلند بشیم و یه لیوان آب سرد بخوریم و دوباره بخوابیم.اما اگه اینا خواب باشه..کسی تو بیداری خواب نمی بینه.پس ما هم همه خوابیم.

آرتا گفت...

سلام خانم مینایی...
فکر نکنم شما منو بشناسین...
منم مثه حانیه تازه پیداتون کردم...
آسمونی باشین :)

نادان کل گفت...

آخ که اگه روزی دستم به کپسول اکسیژنی برسه که دنیاروباهاش بتونم سیراب کنم،
من می خوام پیداش کنم.
من می خوام.
این (به درد نه خوردگی) من رو می خوره،چه بهتر،بخورتم،یه وخت یادم نره حرف هام،خواسته هام،من سر خم نکنم به خفه گی...
این خفه گی،این خوره ی عوضی...
با این همه حالم رو خوب می کنه.
(اینترنتم بد حال بود،نظرام بیخ گلوش گیر می کرد)
پایدار.

ساناز گفت...

و شک
بر شانه‌های خمیده‌ام
جای‌نشینِ سنگینی‌ِ توانمندِ بالی شد
که دیگر بارَش
به پرواز
احساسِ نیازی
نبود.

ناشناس گفت...

سرفه ی بلند بابا برای رهایی از خفگی نیست ، برای بیداری اهل خانه است ...
بیدار شو از بابا یاد بگیر اشهدت ا بگو اما پنجره را باز کن ، اکسیژن !
تا کی بابا خواب بد ببیند ؟ مادر آرام ناله کند و بچه ها کبود شوند؟
پنجره اگر باز شود ... !

ناشناس گفت...

نفسم می گیرد که هوا هم اینجا زندانی است.
هر چه با من اینجاست رنگ رخ باخته است.
.
.
.
یاد رنگینی در خاطر من گریه می انگیزد :
ارغوانم ... !

حانیه گفت...

می گم من دلم می گیره سال دیگه معلممون نباشین ها...
ترو خدا.من . شقایق زورمون رو می زنیم.میشه شما هم خودتون صحبت کنین لطفا...؟؟؟

فاطمه اصل رکن آبادی گفت...

نخیر! اگر قرار باشه صحبتی بشه صحبت "سوم" میشه!!!
گفته بودم قبلا من رو این مورد خیلی غیرتیماااا!!
:D

ناشناس گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
ناشناس گفت...

کی گفته قرار معلم نباشن ؟!
یک سوال دقیقا دلت چرا می گیره ؟!
"سوم" بشه ، فاطمه اصل رکن آبادی می مونه آیا ؟!

پرستو گفت...

مشکل از اونجایی شروع می شه که تو این حالت کرختی خواب بگیرتت و بدونی چه خبره اما خودتت و به خواب بزنی

مریم مینایی گفت...

به حانیه:
خبرت هست که من یه اتاق بغل اتاق آقای کاظمی باید بگیرم؟؟!تو از پایان نامه ننوشته من دفاع می کنی؟؟
اما اگه مدرسه بتونه جا به جا کنه من حرفی ندارم.
به نرگس:
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر
وای...آیا هیچ سر بر می کنند از خواب؟
کار خودمه نرگس،پنجره کنار تخت خودمه!
و به فاطمه،در تایید حرف نرگس:
...خودش می دونه. اینجا عفت کلام لازمه!!

فاطمه گفت...

فاطمه نمونه! اصالت "صبا"ییشو که از دست نمیده!
دوستای "سوم"یشو که میخان خانوم ادبیاتشون خانم مینایی باشه که یادش نمیره!
اِه! انقدر به رفتن من گیر ندین تو رو خدا!!