از در خود فرو رفتن می ترسیم... در حالیکه در جریان جاری زندگی فرو رفتن ترسناک تر است!
بی درد و خونریزی می میری... بی اینکه بفهمی خودت را دود کرده ای، بی سیگار
حتی!
چشمهایش خیال پرتقال بود و آب و آتشِ درهم...من کجایش بودم؟نمی دانم. زندگی بهتر
بود؟ نمی دانم... دست کم خودم را داشتم...ایستاده بودم سر جایم و به هیچ، لبخند می
زدم.
اما حالا می روم و نمی دانم کجا...حالا می فهمم که می شود یک سال هم خوب زندگی
کرد... خوب و بی سرانجام!