ما بودیم... ما دیدیم...

من بودم، من دیدم. درختان سر به هم آورده خیابان ولیعصر را دیدم که راه باز کرده بودند برای سروها.


ما بودیم، ما دیدیم. سوار موج نبودیم، طرفدار کور و کر و دوآتشه امروز و دیروز هم نه. ما بچه های اشکها و لبخندهای خاتمی، بچه های "هر 9 روز یک بحران"، بچه های جامعه و توس بودیم. بچه های 16آذر های با فریاد و بی فریاد، با صبر و بی توهین، بچه های بیزار از شعار "مرده باد".


ما بودیم، ما دیدیم. حلقه های به هم پیوسته لبخندها و دستهایمان را دیدیم که تجریش تا راه آهن را روشن کرد، شور با شعور و بی شعور زنجیره ای را که محکم بود، "انســـانی" بود.


ما بودیم،ما دیدیم، ما شنیدیم که:   "اگر تقلب بشــه       ایران قیامت میشه"


ما هستیم. ما یکسال است در این رستاخیز بزرگ، در این قیامت عظیم شناوریم.

۱۲ نظر:

حامد گفت...

ما هم بوديم... ما هم ديديم...
خوش آمدي به بلاگستان فارسي

مریم مینایی گفت...

وقتی می گم "ما" یعنی من،تو...

حامد گفت...

من كجام پس تو قسمت "آدما و نوشته ها"؟؟؟

محمّد گفت...

بَه! مریم جان! تبریک می گم، خوش اومدی. راست می‌گی. پارسال این موقع‌ها، نه تنها این زنجیره، که همه چیز انسانی بود... ما مهربون‌تر بودیم، با ما مهربون‌تر بودن... آخ، که پارسال، قبل ار بلوا...

ناشناس گفت...

دیکتاتورها بلایای طبیعی نیستند، آن‌ها با هم‌دستی خود مردم رشد می‌کنند و اتفاقا قربانیان خود را از میان همان مردم برمی‌گزینند.

مجله‌ی نافه، شماره‌ی اول/ ماریو بارگاس یوسا/ علی‌رضا کیوانی‌نژاد

5 سال قبل . ترس از هاشمی رفسنجانی داشتند و ...
1 سال قبل . نمی زدند ، نمی کشتند ، زنجیره بود و انسانها - همین امروز-
3 سال بعد . خدا می داند ...
*
*
*
*
عجب صبری خدا دارد!!!

نادان کل گفت...

همون روزی که کنار کارگرای ساختمونی راه می رفتیم و از ته دل فریاد واقعا فریاد می زدیم و مستی میونمون جرم نبود ...آدم های دو رنگم قبول می کردیم...روزی که بلاخره راضی شدم یه دست بند سبز اونم دور بازوم ببندم و دماغم رو به خرمن رنگ سبز بزنم که هر کی رد شد به اونم قرض بدم...روزی که دلم می خواست واقعیتش تداوم پیدا کنه...می خوادم...
نه این که حتی اون شبم بزنن تو فرعی و بخوان کلاغ پر واقعی رو با آزادی و حق ما راه بندازن....
دولت سیب زمینی...
نمی خوایم جدا

K گفت...

در تمام این سال زنجیره مون انسانی بود.آدم تعجب می کرد از اینکه مردم وقتی تو خیابون تصادف می کردن یا دعوا به هم می گفتن:" رفیق این چیزا که مهم نیست ممکن بود همین دیروز من و تو کشته می شدیم چیزای مهم تری هست!"
و با یه علامت پیروزی همدیگه رو بدرقه می کردن.
ما انسان بودیم ،می کشتند و ما نمی کشتیم کتک می خوردیم و کتک نمی زدیم می گفتند مرگ بر شما و ما می گفتیم"زنده باد مخالف من"
ما چی می خواستیم؟حق اولیه ی زندگی مون اینکه رای مون رو پس بدن و بودیم و دیدیم که چطور با گلوله و خیلی چیز های وحشتناک تر رای مون رو پس دادن!
حالا اون پس گرفتن رای دزدیده شده چی شده؟
تبدیل شده به اینکه ما رو نکشید بذارید زندگی کنیم حرف بزنیم لااقل اون قانون اساسی لعنتیتون رو خودتون اجرا کنید!
الان مهم اینه که ما همچنان هستیم، می بینیم، انسانیم و به دنبال حقوق انسانیمون هستیم! 

مریم مینایی گفت...

یه جمله از اون روزا مدام تو گوشمه، از کنار هرکس رد می شدی وقتی اون "چیز" مشترک رو در تو می دید، نا خود آگاه لبخند می زد و می گفت:
"به امید پیروزی"

زهرا گفت...

ما که از آوار و ترکش هم رو به جون خریدیم
تو بگو هم سنگر من ما تقاص چیو می دیم؟
....

ساناز گفت...

ورودتون رو به شهر شهید پرور بلاگر تبریک و تهنیت مگم. کلا!

مریم مینایی گفت...

به به ما بسیار مسروریم از ملاحظه دستخط شما ساناز خانوم جان!

آذD: گفت...

از اون روزا که مامان بزرگ و بابابزرگو راضی شدن که شناسنامه ی سفیدشو سیاه کنن و شبا بیخیال امتحان بیرون و سر امتحان شیمی صدای ملت جلوی ستاد رضوان میومدوتا نصفه شب بووووووق و اینا ،داره یک سال میگذره و من نمیدونم قراره چی بشه آخر این داستان بلند.