تو نباید بخوابی.... نه....


شب بیداری این لحظه ها مثل سطلی است که بگذاری زیر سقف اتاق، همانجا که مدام

 چکه می کند. سطل هی پر شود و تو هی ببریش لب ایوان خالیش کنی و دوباره پر

 شود و ...تو مدام در رفت و آمد باشی و هی خودت را لعنت کنی که تنبلیِ دیروز می

ارزید به این سقف سوراخ؟؟


بیداری... در و دیوار تو را می خورد و به روی خودت نمی آوری. تو محکومی به

 قوی بودن. به قوی ماندن. کلمه ها از جلوی چشم و نوک خودکارت فرار می کنند و

 تو هنوز مقاومت می کنی... تو اسطوره ای. تو کسی را نمی رنجانی،فقط با

بزرگترین تیشه ای که سراغ داری آرام داری خودت را تمام می کنی.


حرفهایت روی پوسته های لبت که از بس جویدیشان دارند سرخِ خون می شوند، مانده،

 ماسیده، پوسیده.... حرف بزنی؟ نه... تو می توانی از پسش بر بیایی. تازه از طرفی،

 مگر آدمها بیکارند؟وقت اضافی دارند؟ آدمها وقت اضافیشان را می خوابند!


بیداری...به سر خوشی آدمها در آخرین نفس های  شهر فکر می کنی و لبخند می

زنی...آدمهایی هستند که بی خیال شب بیداری تو، روز و شب خوابند. این خوب است،

 این خیلی خوب است. مردم زنده اند.




تو اما به خودت افتخار کن. تو قله های ایستادگی اندوهناکت را فتح کرده ای!

۸ نظر:

حامد تبار گفت...

ته ِاسطوره شدن، بت شدن يا هر چيزي شبيه به اين، شبهاييه كه در و ديوار ميخورنت و تو نبايد به روي خودت و اصلا به هيچ جاي اين جهان بياري...
اما يه لذتي هست پشت اون لحظه كه در اوج اسطوره بودن و افتخار به خودت، بزني به بي قيدي و بگي گور باباي هرچي هست و نيست... آي لذتي هست پشت اين لحظه... مثل يه زخم ميمونه كه كل وجودتو پوشونده و تمام دستهاي عالم دارن ميخارونن اين زخم بزرگ رو... آي لذت داره...
اما نه! تو آدم ِاين لذت نيستي. تو نزن به بي قيدي. تو بيدار بمون. تو نبايد بخوابي. تو...

مهدی گفت...

به یاد اسطوره سیزیف افتادم
همینطور پرومته
انگار دوره رستم بودن گذشته. بیخود نیست که اونور آبیها اسطوره های ما رو تحویل نمی گیرن.
درود.

مریم مینایی گفت...

به حامد تبار:
من که بیدارم اما نمی خوام بگم خوبه. نمی خوام تاییدش کنم.
اصلا این من نیستم!

به مهدی:
آه سیزیف مغموم!
ما هر لحظه داریم بیرنگ تر می شیم.
درود و مخلصیم!

زهرا مهربان گفت...

این که قدرتمندی داره از میرگای چشامون می زنه بیرون
یعنی اصلن انگار خدا یادش رفته ما هم باید بخوابیم!

یکی از این همه گفت...

قله های ایستادگی اندوهناک که میشوند به فتح من میایند
با تمام ان بیدری ذره ذره که خون میچکد
زجرش را می گذارم به حساب اندوه تا شاید خوابم ببرد
می دانم ان قله ها مرا فتح میکنند !

زهره گفت...

در این بیداری ها رازی است که تو خود تنها می توانی تفسیرش کنی...

علی کوچیکه .ص گفت...

آی آدمها که در ساحل بساطی دلگشا دارید
یک نفر در آب دارد میسپارد جان

نادان کل گفت...

الان بیشتر و شاید تازه این نوشته رو قلبن می فهمم...