سالهای ابری

13سال پیش -یک روز خوب-9صبح - داخلی، خانه
داشتم چشمها رو به زور باز می کردم،جمعه ای بود رخوتناک و پر خواب،اما تشنگی لج کرده بود، بلند شدم،مامان بالای سر بابا با شناسنامه ایستاده بود و انگار ته چشماش برق می زد.
دیگه هیچ جمعه صبحی نخوابیدم.
1سال پیش-همان روز-5عصر-داخلی، استادیوم آزادی
اگر می شد حتی برای پلک زدن هم چشمامو نمی بستم، نه مامان بود نه بابا،اما همه چشمها برق می زد. پدر محمد جهان آرا حرف می زد و من به مردی نگاه می کردم که اون روز، روزش بود.
دیگه هیچ وقت نخوابیدم.
حالا-همان روز-دیر وقت شب-داخلی، خانه
آه اگر آزادی سرودی می خواند...
هنوز بیدارم...
محمد خاتمی امروز روز توست اما حال من خوب نیست، چطور ممکن است؟

۳ نظر:

نادان کل گفت...

اون شعر رو دیگه مناسب حالش نمی دونستم.
این بهتر از اونه.

ای کاش می توانستم
_یک لحظه می توانستم ای کاش_
بر شانه های خود بنشانم
این خلق بی شمار را،
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و تا باورم کنند.
ای کاش می توانستم!

ولی اون حداقل یه خورده و یه کم تونست.

Abrang???? گفت...

حالا اومدین.دوباره اومدین.بعد من از صبح تا شب نگران باشم.نه؟

K گفت...

اه!چقدر دیر به دیر پست می ذارید!
الان کلی حرف باید زد.راجع بع آینده،تفکر، حرکت، فریاد...
خیلی چیزا