باورم نمی شود.....تمام شد، این تابستان عجیب خطرناک پر ماجرا تمام شد!
سفر، خنده های بی دلیلِ با آرامش، خیابان، رقص در غبار(بخوانید تنگنا و بی وقتی)، جیغ های اسپانیایی، اشک های ایتالیایی-هلندی، سکوت آلمانی، تشنگی، بی "ربنا"یی، عکس های روی دیوار، دیر وقتِ شب، بی "جان مریم"ی، غریبه های "دوست" شده، سیگارها و دروغ ها، خبر... خبرهای بد، دوست های "دشمن" شده، دوست های دشمن "بوده"، جلسه، جلسه، جلسه، سنجاقک، سنجاقکِ من، غم، حرفهای دلم، خنده های نوشتنی، صورتک های شنیدنی...
تمام شد!
سلام می کنم به فردا! به نجات من از کسالت و خاطره... به مانتو شلوارهای سرمه ای، به صدایِ از گوشخراشی دور شده زنگ، به چای 9 صبح و روان نویس سبز، به خواب آلودگی صبح و خستگی عصر، به بوفه پر رفت و آمد و کتابخانه سوت و کور دانشکده، به "استاد حجم امتحان زیاده" خودم، به "خانم حجم امتحان زیاده" بچه ها، به مریمِ معلم، به مریمِ دانشجو...
به ترافیک وحشتناک اول مهر، به جیغ های نزدیک در مدرسه، به صف، به پیام هایی که گوش نمی دهیم، به کلاس!
سلام می کنم به سالی سخت... سالی بسیار سخت با جای خالی آدمهای خوب و امید... این مُسکنِ همیشه!
۱۴ نظر:
همشاگردي سلاااااااااااااااااام!
یعنی خوشم میاد نشسته بودی رو کامپیوتر،هنوز کلام منعقد نشده بود!!
چاکریم!
پاييز آمدست كه خود را ببارمت
پاييز لفظ ديگر "من دوست دارمت"
...
چه قدر خوشحالم که خوشحالی...که انقدر این موقع رو دوست داری...ولی کاش یه جور دیگه شروع میشد...یعنی کاش واقعا داشت شروع میشد!
خیلی ای کاشا تو ذهنمه...
ای وای...
بغضم گرفت از خوندنش...
.........
.
.
.
بابا چقد خوووب! چقد خوشحال کننده!
من بد بودم اما بدی نبودم
از بدی گریختم
ودنیا مرا نفرین کرد
و سال بد در رسید:
سال اشکِ...،سال خونِ ...
سال تاریکی.
و من ستاره ام رایافتم من خوبی را یافتم
به خوبی رسیدم
و شکوفه کردم.
وتو خوبی
و این همه ی اعتراف هاست.
من راست گفته ام و گریسته ام
و این بار راست می گویم تا بخندم
زیرا آخرین اشک من نخستین لبخندم بود.
دلم می خواهد خوب باشم
دلم می خواهد تو باشم و برای همین راست می گویم
نگاه کن:
با من بمان.
این روزها که میگذرد شادم
شادم که می گذرد این روزها
بازم له كردن برگا با كلي دلسنگي زير پاهام.
این بوی ماه مهر، ماه مهربان!!!!! یه کم تند نیست؟؟!
خیلییییییی تند! نه یکم...
مریم عزیزم من هم از امدن مهر شادی را در وجودم احساس نمی کنم ولی باید صبوری کرد.
وقتی درخت از بار خود بیزار میشد،
ناقوس گام عابران پرکار میشد؛
خشخش همیشه مابهء دلتنگیش بود،
وقتی که برگی بر زمین آوار میشد؛
آن خسخس بیوقفه و آن درد بیرحم:
کودک، همبشه این زمان بیمار میشد...
ارسال یک نظر