چشمان را میبندم/
تا این قومی را نبینم که به دروغ درخت و عشق را/
ستایش میکنند/
سیب را به آتش رها میکنم که آنان/
نتوانند سیب را بو کنند و سپس بخورند/
تمام اندام مرا مه فرا گرفته است/
از مه اگر بیرون بیایم/
این قوم را میبینم که میخواهند/
رویا و روز مرا بدزند و در باغچه خانه شان دفن کنند/
.../
لخته های رویا خونم را احاطه کرده است/
از دستانم دشنه ای قرض میگیرم/
که رگ هایم را بشکافم/
تا رویا را/
رها کنم
"احمدرضا احمدی" و "من"
۴ نظر:
خوشمان آمد
ما هم از شما خوشمان می آید! باور کنید!
نمی دانستیم.
ولی حال دانستیم
خیلی خوشمان آمد.
باور کنید.
سيب را رها نكن
شايد آن ها سيب را ببو يند و سپس درخت عشق را با صداقت ستايش كنند
ارسال یک نظر